او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و كار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم كه تا آخر عمر برایمان بس باشد. البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، این كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممكن را پیدا كردند و خود را به خزانه رسانیدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر كرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است، نزدیكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است! بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى كه رفقایش متوجه او شدند و خیال كردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمك گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمكش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوریم و نمكدان او را هم بشكنیم و ... آنها در آن دل سكوت سهمگین شب، بدون این كه كسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق كه كردند دیدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و ... بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر این كار برایش عجیب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده باید ریشه یابى كنم و ته و توى قضیه را در آورم ... در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیك او را ببینم و بشناسم. این اعلامیه سلطان به گوش سركرده دزدها رسید، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسید: این كار تو بوده ؟ گفت : آرى. سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این كه مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟گفت : چون نمك شما را چشیدم و نمك گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ... سلطان به قدرى عاشق و شیفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حیف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگیرى، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد. آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حكمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاهآباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازماندههای شهر گندی شاپور نیز دیده میشود