حاج محمدباقر! تو که در سن بیست و چهار سالگی فرمانده قرارگاه بودی، تو که دیدی بچه های این مردم همان رزمندهای شجاع تحت امرت در میادین مین، چگونه معبر باز میکردند و دیدی که در شبهای عملیات چگونه تن هاشان مقابل تانک های دشمن حماسه می آفریدند. تو که میدیدی در وسط میادین مین دشمن چگونه جان میدادند تا معبر عبور گردانها باز شود، چه به سرت آمده، فرمانده؟! نکنه رنگ شهر، رنگ نگاهت را عوض کرده؟ چه شده؟ چه بسر تو آمده که امروز مأموران سد معبرت در مقابل چشمان کودکی که باید در این تعطیلات، در مسافرت ها و پارک ها باشد، پدرش را به خاک و خون میکشند؟ سردار! کدام معبر ها را امروز میگشایی؟ کدام میدان مین را پاک سازی میکنی؟ امروز اگر استعفا میدادی و ازین غم حتی میمردی به تغییرت شک نمیکردم... فرمانده! تو واقعا رفیق حاج همتی؟ تو واقعا همرزم باکری و خرازی و زین الدین هستی؟ حاج محمدباقر! نکنه وسط میدان مین اختلاس های میلیاری، نتوانسته ای معبر باز کنی که نیروهای تحت امرت امروز اینگونه ره ترکستان در پیش گرفته اند...؟!
*يادداشت يكى از همرزمان قاليباف بخاطر كشته شدن يك فروشنده دوره گرد توسط مأموران شهرداری)